محل تبلیغات شما

 

 

 

 

Episode One آخرین چهارشنبه ی سال

 

در گذر از پیچ تند هجده سالگی 

با کوله باری از عشق و دلدادگی 

آرام و صبور و بیصدا ، تقدیر بر من قضب کرد، 

حین خروج از خانه ،پدر بر من تلخ نظر کرد 

مادر از پستوی نهان ، به ناگه ظهور کرد 

پرسش های پی در پی را شروع کرد،  

به کجا لش میبری؟ 

آرام مگر سر میبری!

سرآخر تو یکی آبرویمان را میبری

روزها خانه ای ، شب میروی؟

 با پسر مشت کریم هم تازگی که دور میزنی

دو فردای دگر لابد به سیگار و حشیش هم پُک میزنی 

به یکباره مادر بوی سوخت غذایش که بلند شد 

بر افروخت ، برحذر شد

خود به خود از پیشرویم برطرف شد 

افسوس دوخت و دوز خواهر که تمام شد ، به یکباره مثل جن ، سد راهم بی سبب شد 

 نگاهش پُر غضب شد 

یک دستش به کمر ستون و 

 ، دست دیگر بر چارچوب درب عمود شد، 

پرسید با لحنی خشک و سرد و قدری عبوس؛ 

به کجا میروی چنین شتابان؟ ای جوجه خروس؟ حتما میروی پی ولگردی در خیابان؟ 

گفتمش من با حال و احوال زار: 

 ، تقویم به سر رسیده 

 ماه اسفند نیز ته کشیده ، هفته ی آخر شده ، روزها یک به یک از سر گذشته عاقبت شب چهارشنبه سر رسیده ، امشب جشن و سرور و پایکوبی 

خواهرم پا بر حرفم درون شد؛  

میخواهد برود چهارشنبه سوزی ، وا، وا، چه بی فرهنگ ،ترقه بازی و لات بازی .

 شانس از درب غیب امدش بر من نظر کرد 

برای خروج از خانه باید کمی هم خطر کرد 

به موقع رفت برق از مدار ، 

یکباره همه جا تاریک و سیاه ، 

در متن سیاه پنهان شدم 

همه جا مجهول و من مجبور شدم 

جای تفسته ناچار وادار به پیروی از تبصره ی جیم شدم

ظاهر بچه گربه ، باطن یک شیر شدم.

از سنت و افکار پیر ، من دگر سیر شدم 

کفشهایم ،همچون اسب و پاهایم زین شدند

در گریز از مرکز سریع همچون تیر شدند

انگه که امد برق و جریانش در مدار گشت برقرار

من فلنگ را بسته بودم ، الفرار 

با قدم های سریع ، شتابان سوی قرار 

 آنقدر از خانه ی امن من دور شدم 

که در گذر از کوچه ها من گم شدم

عاقبت رسیدم به جمعی کثیر 

همگان شاد و خندان ، سرگرم جشن و سرور 

به گمانم که غلط امده ام من این مسیر

همگان رقاص ، من در این بین چون یک اسیر

چنین سرخوش و مدهوش و خراب

من ندیده بودم تا به حال

ترقه بازی که نبود ، بلکه صحنه ی جنگ بود

یک جوانک با قد دراز ، ان میان گیج و منگ بود

رفتم بسمتش بقصد نجات

بلکه بگویند ؛ آفرین پسرک از بس شجاع ست 

آن دیگری پرسید کاغذ پیپر کجاست؟ 

دستشان بند بود ز من کمک خواستند 

از شدت اضطراب و استرس می کاستند

یک نخ سیگار را با یکدیگر هم قسمت شدند

با اسم رمز سه کام حبس ، از سمت راست در چرخش شدند 

با من گرم صحبت شدند ، سوالاتی عجیب جویا شدند

من در لطافت روح و روان شان غرق در تعجب شدم 

در جواب یک سوال ، من دادم جواب 

گفتمش ، بله قادرم گل بکشم ، اما عکس قایق و درخت نخل را بهتر میکشم 

رفته بودیم پشت دیواری خراب 

که گل بکشیم 

اما هرچه منظر ماندم نیافتم اثری از کاغذ و مداد در عوض ، یادشان رفته بود ، و یک نخ سیگار دود شد همگی رفتیم هوا 

از ان لحظه چشمانم تار دید 

از شاخه گل تنها یک خار دید 

سمت مجلس خیایانی امدم 

با قدم های ترسان و لرزان امدم

واای از پل صراط ، امان از عمق عذاب 

به گمانم گشته ام من دچار یک سراب 

از حجاب که اثری نیست که نیست

آسمان خشک و زمین خیس که نیست

مردانه و نه در هم است 

همگان عمومی ، 

اینگونه کم لباسی هم راحت است 

، همدمی با هرکه بیاید ، رایج است

دین و ایمان را باد باخودش برده 

از پیر و جوان همگان شراب خورده

محرم و نامحرم با این جمع غریب است ، شدید 

میرسد در نگاهم اینجا عجیب 

تنها من در جمع کثیر ، نبودم آشنا

همگان شیکپوش و جذاب و پر فروغ

کمی گستاخ و نترس ومقداری جثور 

 میرقصند در غیاب جُجب و حیاء 

 پسر و دختر شانه به شانه ی هم

استغفرولله ، من زیر لب آیه به آیه سوره ی حمد

 بستر گناه هرکجا فراهم 

همه در چرخش حلقه ی رقص ، چون لشکری به گرداگرد یک فرمانده 

من ان وسط گنگ و گیج و درمانده 

، فقط نرمش صبحگاهی بلدم، خب شرمنده

بخیالشان من مست کرده ام ، 

همگی شاد و سرخوش میکنند خنده 

دخترکی از خنده های شدید ، قش رفته بود 

 مادرش از هجم خنده خیس کرده بود

بخیالشان که من محض خنداندنشان به عمد ادا در آورده ام 

اما بخدا خودم این میان وامانده ام.

دیگری میگفت؛ که پسر عجب جلف و دیوانه ای

آخرین حرکتم نیز بود حرکت پروانه ای 

من پر عطش از برکه ی گناه ، رد شدم. از ترس اتش دوزخ و عذاب ، از تجسم عرض باریک پل صراط ،من تشنه لب ماندمو بسلامت رد شدم. ابزار وقوع هرگناهی یک گوشه ریخته ، 

هلال و حرام در هم آمیخته 

به کناری همگی حلقه زده و ایستاده اند 

گویی در امتحان دلقکی بر من بیست داده اند. 

 

دلم ضعف رفت ، کاش که جای این همه مشروبات گران شایگان ، ساندویچ میدادند رایگان

 گویی به من تلقین و یا الهام شدش، چون همان لحظه آهنگ قطع و برای صرف شام اقدام شدش

 ، و حتما وقت شام و توزیع ساندویچ و نوشابه شده . پس خواسته ی من تعبیر شده. .

دخترکی بالا نشین ، ابرو کمون ، پاشته بلند ، موی سیه ، بخت سفید ، پیرهن گلی ، لپ صورتی ، از وسط جایگاه رقص ، بلند فریاد کشید

 

 

(( ؛ آهنگو قطع کن، دی جی اهنگ و قطع کن 

 

از نظرم که واقعا پدر مادرش واسش چ اسم بدی گذاشتن ، آخه گیجه یا دیجه هم اسم میشه آخه؟ اما شاید طرف هندیه . 

آهنگ قطع شد ، و لحظه ای آرامش به روح و روانم بازگشت . چه دختر خوب و باوقاری ، که درک بالایش ایجاب نموده بدلیل رسیدن به شب ، صدای موزیک همسایگان را ازرده میکند ، و از طرفی هم صد در صد مهمانان گرسنه اند . واقعا امشب تنها فرد فهیم و نکته سنجی ک دیدم همین دخترک پیراهن گلی بوده 

دخترک با صدای بلند تکرار کرد؛ ساکت، همه ساکت، همه خفه شید  

من به دو سمت کوچه بی وقفه نگاه میکنم تا ببینم صندوق های نوشابه و ساندویچ ها را از کدام طرف میاورند ، فقط نمیدونم شاید فلافل باشه ، که من دوست ندارم ، در این لحظه دخترک پرسید؛ 

کی با من بندری پایه هستش؟

خب من اگر فلفل دلمه ای نداشته باشه دوست دارم ولی عیبه که سکوت حاکم بر فضا را بشکنم و بگم من پایه ام. 

 

دخترک تکرار کرد ؛ کی بندری هست؟ 

 

وااو من چقدر خنگم ، این داره حرف سوسیس بندری رو نمیزنه که!. چه قدر احمقم من. شانس آوردم که الکی دستمو نیاوردم بالا ، چون منظورش فلافل بندری هست احتمالا  

 

دخترک از اینکه کسی استقبال نکرد دلسرد شدش ، و پرسید کی اسنپ داگ رو پایه ست؟ 

 

خب من هات داگ رو پایه ام ، اما اینی که گفت رو نمیدونم فرقش چیه . اما هرچی باشه از فلافل بهتره 

 

دخترک تکرار کرد ؛ بندریاش بیان وسط 

فکر کنم دارن ساندویچ ها رو آوردن و میخوان پخش کنن ، ، چون وسط شلوغه ، منم میرم وسط. 

دخترک ک انگار منو از رقص اول به یاد داره بهم نگاهی به مهر میکنه و میپرسه؛ چیه؟ 

 

_ هیچی ، بندری که گفته بودید ، پس چرا نیومدش؟ 

دیگه خودم نفهمیدم چی شد که پیچیدم به قصه ، چون؛ 

  

، دخترک دستم گرفت ، مرا به وسط آورد ، خودش مثل مار به دورم میچرخید و همگان تشنج دست جمعی گرفته و جمیعا دچار لرزش های شدید و بی وقفه شده بودند ، و اقا گیجه یا شاید هم دی جی حرکات آشنایی انجام میداد که همیشه حین عبور از دست انداز ، عروسک کوچک سگی که بروی داشبورد ماشین مشت کریم نصبه انجام میده. چون گردن و سرش از تنه جداس و همیشه در حال تکان دادن سر و گردنه . از همه بدتر اهنگ بود که ظاهرا بندری اسم داشت و میخوندش ؛ 

 

 هلل یاااسع هله هله .     

       هلل یااسَع

     سیاه سیاهای خومون

         غریبه نیاد داخلمون 

هله. هله هلل یاااس هله هله هلل یاسع   

 

منم اینبار نو آوری بخرج دادم و حرکات نرمش صبحگاهی را از آخر ب اول انجام دادم تا رقصم تکراری نباشه ، یعنی با حرکت پروانه ای از بغل شروع کردم که البته یکی دو نفر بخاطر اصابت دستم با صورت و بینی جراحی شده شون دچار مصدومیت شدن اما صدا بحدی بلند بود و رقص نور پر پر میزد که هیچکی متوجه ی رقص نور اورژانس نشد ، که مصدوم ها رو با فرصت از جشن خارج میکرد ، خلاصه اخرشم با نرمش چرخش مچ دست راست و چپ به پایان رسوندم ، البته حین انجام ، شمردم حدودا سه بار اهنگ تکرار شد و من کم کم بفکر حرکات جدید و مثلا دراز نشست و حرکت شکم ، و چند تا حرکتی هم که از تکواندو بلدم افتادم ، و یکی دو تا چپ جلو زدم که اون پسره قد درازه بدلیل اصابت لقد چپ جلوم به جای حساسش یهو نقش بر زمین شد. فکرکنم همون پیرمرد مهربون و خونسردی که راننده ی اورژانس بود ، اونو از زیر دستو پا کشید بیرون و انداخت پشت ماشین قراضه اش تا ببره سردخونه!.    

. نه. نه ببخشید ،

 اشتباه تایپ شد ، منظورم درمانگاه بود . اما آخه الان که خوب فکر میکنم روی ماشین نوشته بود ویژه ی حمل متوفی . اصلا به من چه. )))

 کمی بعد 

در مسیر بازگشت به خانه از کوچه ای خاکی و اهالی گرم و شاد رد میشدم 

عطر باروت ، بوی دود 

صدای انفجار 

هجوم اضطراب  

   کوپه ی آتش 

     تخته ی چوب. 

   نفت کمی هم کاغذ 

  کبریت و گوگرد 

 جرقه ی نور 

تولد شعله ی کوچک او 

وصلت اتش و کاغذ

گسترش گرما 

انشار نور

کمی بعد 

  هیزم بور

شعله ی نور 

جشن اتش و سور 

شادی و شور 

عطر باروت 

کمی هم بوی دود 

  تابش زرد رنگه نور 

 ناگهان 

دیدار یک یار دبستانی و دور 

اصرار به پذیرایی از جانب او

سپس پذیرایی و پیک شراب 

آنهم اجباری و زور  

گرم سخن دور اتش نور ، هیزم بور 

نبش قبر خاطرات سالهای دور 

از خط کش ، معلم ، تخته سیاه ، تا

دیکته ، نیمکت چوبی ، مشق های زوری

بی خبر از گذر زمان 

و پیک های پی در پی 

عاقبت دم سحر

من ماندم و جاده ی بی انتها

با قدمهای ی یک آدم مست

و

رقص نوری آشنا و صدای آژیر 

و ترمز ماشین گشت.

 

The end.

 

    

        اپیزود دوم . قصه های شهروز      

 

نیمه شبی سرد و خزان ، خسته با حال خراب 

تقدیر پیچیده گشت بر دور ِيک حادثه

به خودم آمدم ، پدر را در آغوشم یافتم

نیمه جان بود ، ولی همچنان زنده بود

چشمانش نیمه باز ، واژگانی برکلامش برقرار

من نیز جوانی 19 ساله ، تنها ، در فکر نجات

خیابان خالی از هر جنبنده ،دریغ از حیات

لحظاتی پر التهاب من در تقلای نجات

کابین عقب ، جیغ یک آمبو لانس سرد وخیس

اتوبانی که رو به اتمام است

شهر رشت در چشمم زیر و رو می شد

کوچه ها پر از دیوار میشد 

وسط گذر از محله ی ضرب

حتی تقدیر نیز یاقی و شَر میشد 

مسیری سرد و ساکت

سنگفرشی ناهموار 

دو طرف دیوار های متروک 

پشت آمبولانس بی رنگ و تنگ .  

 جاده سرد و ساکت ،  

 ، نور ماهتاب غایب ، و همه جا تاریک .  

خیابان باریک ، پیچ ، پشت پیچ ، برانکارت و پدر بی ثبات ، دايم در حال جابه جا 

گاه پدر رویش ، گاه برانکارت بجایش

همگی در پشت اورژانس از شرق به غرب میغلطییدیم،

 من مانده بودم و پرسش های بی جواب

لحظه ای پدر بروی برانکارت بازگشت بیخبر

من دوخته گشت نگاهم به نگاهش بی ثمر

پدر از شدت ضربه و التهاب

بهوش آمد ، اما بی رنگ و لعاب

رنگ به رخصارش نبود 

شوکه ، کمی گیج و سردرگم

از لرزش های این ماشین خراب

و مصیبت های آسفالت صعب العبور

پدر حین تکان های شدید ، پرسید ؛ 

چه شده پسرم؟ زله امده؟ 

گفتم نه پدر

پدر گفت یک کلام ؛ خطر خطر  

سرپیچ اما ، کپسول اکسیژن از جا در رفته بود

 بشدت بر سرش کوبیده بود 

جسم بی جان پدر جفت پا درون کنسول که رفت 

درب عقب امبولانس ناگه از زهوار وا رفت 

ترمزی بیخبر حاصل شدش و پدر خوابیده بر برانکارت چرخدار از آمبولانس خارج شدش گویی ما در اورژانس جدا و او نیز بیگانه ز ما سمت رودخانه ی زرجوب میرفت ، شنا 

امان از سراشیبی مسیرهای خسته ی شهر 

پیرمرد گدا میگفت ، پدر خوابیده بر تخت ، پر شتاب از لب آب سمت محله ی سرخبنده میرفت فنا

عاقبت اما راننده خوشحال و شاد از یافتن برانکارت ، در پی بیمار شدش 

پدر پشت شمشاد ها رو به آسمان سوی قبله بی جان گشته بود .  

دگر بار اما از مسیری میانبر در راه شدیم 

یک دست انداز ناخوانده ، 

زیربندی این قراضه ی وامانده

 مرا از جا بلند کردش بی اختیار 

به سمت کمکهای اولیه اوردم فرود بی احتیاط 

سوزش سوزنی در باسنم ، تعبیر درد شد 

تا که نشستم ، کل سورنگ تزریق شد 

چشمانم تیره و عالمم تار گشت 

دستانم بی حس و اندامم فلج بی حال گشت

اکنون اورژانس حامل دو بیمار گشت

کمی اما مسیر مستقیم ، باقی دگر خم میشدش در این بین تنها یک کوچه ی خاکی بن بست میشدش 

از دست بر قضاء آنهم نصیب ما میشدش 

راننده ی خونسرد و پیره امبولانس و مسیر اشتباه 

زیر لب میگفت پیرمرد خرفت که : حتما حکمتی در کار است ، غم مخور ای جوان ، عجله کار شیطان است

حیف که در توانم نمیگشت تا کلامی از دهانم در کنم 

تاکه چند فحش و بلا نثار این خر کنم

چونکه سراپا بی حس و لام ، ساکت و ناتوان خمیده بودم به کنار ، پدر نیز سوی دگر ، لم داده بودش بی کلام   

یعنی همان بن بست باید قصمت و تقدیر میشدش؟  

عاقبت آن شب گذشت

 

در آن روزگار، تنها پدر مرا میخواند

 کاش گذر نمیکرد عمر 

و همان لحظه و سال میماند

افسوووس . این روزها اما

شبم پر از صد ستاره ی خاموش

بغض من میله وقفس دارد

دود را توی حلق می بلعم

(آسمان تنگی نفس دارد

پُک به سی/گار اندکی پیشتر از اینک زده ام

فندکی در دست، نخکش افکار خویش اتش زده ام 

به یکباره بی پدر ، همچون بی پناهی ، غمناک و ماتم زده ام

یک شب خیس دود شد مرا

برای وداع آخر با پدر، چه زود دیر شد مرا

کفش های بزرگ زندگی ام

زیر پاهایم یخ زده بود از سرما

آمبولانس میخواست بنزین بزند اما. 

همپای ماه و ستاره ام

پای ستاره ها درشبروی.                    کلیک نمایید

 رودی که هی عطش دارد

روی رود از آبی

که فقط سنگ در سرش دارد

 

بعد پدر ، دلم غرق غم میشد 

بغض من هی "شکستنی" میشد  

کاش آن شب یکی از میانمان کم نمیشد 

 کاش فرشتهء مرگ از خانه ی مان رد نمی شد

 

دور عکسش خطی سیا!باریک

یک نفر سمت خویش هل میداد.              http://shirinneshat.blogfa.com

خاطرات عجیب سنگی را

هی خطوط سیاه کش می رفت

سهم من از مداد رنگی را.

 

شهروز براری صیقلانی .         رمانسرای هزار نسخه ای

فی البداعه 

شین براری صاد

 

داستان بلند شهروز براری صیقلانی بازنشرش میکنم

داستانک شهروزبراری صیقلانی

مقاله اموزش نویسندگی

، ,  ,ی ,بی ,های ,یک ,    ,، و ,از خانه ,بر من ,، من

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

در تلاش برای یافتن زندگی...